
جهان ملک خاتون
شمارهٔ ۸۱۱
۱
اگر به خلق نماید رخ جهان آراش
هزار جان گرامی کنند اندر پاش
۲
به رغم دشمن بیهوده گوی رخ بنمای
که آفتاب نخواهد دو دیده ی خفّاش
۳
ببرد هوش ز من آن دو نرگس جادو
بریخت خون دل من به غمزه جمّاش
۴
که کرد سنبل تر را به روی گل پرچین
که دید غنچه ی سیراب و لعل گوهرپاش
۵
چو گل بدید رخش در عرق نشست ز شرم
چو سرو دید قدش درد چید از آن بالاش
۶
چو قد دوست نروید به بوستان سروی
چو روی او نکشد صورتی دگر نقّاش
۷
به بوی دوست خرابم چه چشم او مستم
از آن سبب شده ام لاابالی و قلّاش
۸
بگوی مطرب خوش گو بیار ساقی می
که ترک زهد بگفتم چو مردم اوباش
۹
به غصّه خوردن ما هیچ برنیاید کار
غم جهان مخور ای دل زمانکی خوش باش
نظرات