جهان ملک خاتون

جهان ملک خاتون

شمارهٔ ۸۳۴

۱

بیا که دیده ی من دید دوش خوابی خوش

برآمده به شب تیره آفتابی خوش

۲

به روی او نظرم خیره شد چنان دیدم

که بست بر رخ چون ماه خود نقابی خوش

۳

سؤال کردم و گفتم نقاب بر مه چیست؟

که هست میل دل من به ماهتابی خوش

۴

مبند بر رخ چون آفتاب خویش نقاب

که هست در سر آن هر دو زلف تابی خوش

۵

بگفتمش ز در بخت ما درآ یک شب

نگشت با من مسکین به هیچ بابی خوش

۶

به جان دوست که شبهاست تا ز درد فراق

دو چشم بخت بد من نکرد خوابی خوش

۷

ز درد روز فراقش به غیر خون جگر

به جان دوست که هرگز نخوردم آبی خوش

۸

مرا شراب ز خون دلست و از دیده

بجز جگر نبود خوردنم کبابی خوش

۹

ز درد دل چو نبشتم شکایتی به طبیب

به غیر جور نفرمود او جوابی خوش

۱۰

رخت گلست و مرا دل ز عشقت آتش محض

از آن زند به رخم دیده ها گلابی خوش

تصاویر و صوت

نظرات