
جهان ملک خاتون
شمارهٔ ۸۳۸
۱
گر شبی سوی من خسته دل افتد رایش
چه تفاوت کند از رای جهان آرایش
۲
گر عنانی ز عنایت سوی ما گرداند
جان فشانیم به جای سرو زر در پایش
۳
گر خرامد قد چون سرو روانت در باغ
هیچ شک نیست که در دیده ی ما شد جایش
۴
آنکه شب تا به سحر در غم تو بخروشد
فارغی ای صنم از دیده ی خون پالایش
۵
فارغ از جنّت فردوس بود خاطر او
که شبی بر سر کوی تو بود مأوایش
۶
خلق گویند برو ترک غمش گو چکنم
نیست در زیر کبودی فلک همتایش
۷
آنکه روزی ز سر زلف تو بویی بشنید
نبود در دو جهان با دگری پروایش
۸
دل خلقی به جهان خون شده از قامت او
این بلا بین که دلم می کشد از بالایش
۹
گفتمش خاک رهم ز آتش دل آبم ده
گفت وصلم همه بادست تو می پیمایش
نظرات