
جهان ملک خاتون
شمارهٔ ۸۴۴
۱
آسوده نیست خاطرم از روزگار خویش
پیوسته در تحیرم از کار و بار خویش
۲
دیدم جفا و غربت آن هم غریب نیست
حالم ببین که چون گذرد در دیار خویش
۳
برگشته ام ز یار و سرگشته ام کنون
اینش جزا بود که بگردد ز یار خویش
۴
هر چند چرخ با من مسکین ستیزه کرد
نومید نیستم ز در کردگار خویش
۵
دستم اگر نه چون کمرش در میان رود
خون دل از دو دیده کنم در کنار خویش
۶
لعل تو آب حیاتست تشنه را
آبی به لب رسان ز لب آبدار خویش
۷
هستم به کام دشمن و آن یار سنگ دل
روزی نکرد یادی ازین دوستار خویش
۸
امّیدوار بر در وصلش نشسته ام
رحمی کن ای نگار به امّیدوار خویش
۹
گویندم ای جهان ز جهانت چه حاصلست
حاصل ندامتست کنونم ز کار خویش
نظرات