
جهان ملک خاتون
شمارهٔ ۸۸۳
۱
من با خط و خال او تا آنکه ببستم دل
آن دلبر هر جایی چون زلف شکستم دل
۲
برخاست به جور ما آن چشم سیه سرخوش
در زلف سیه کارش فی الحال ببستم دل
۳
از خوردن غم جانا آمد به دهانم جان
بنوازم ازین باز آر تا چند به دستم دل
۴
جان برخی روی او کردیم و به خار هجر
آن یار جفاپیشه آخر به چه خستم دل
۵
من نیستی خود را در عشق تو می دانم
از غصّه نمی دانم ای دوست که هستم دل
۶
جستم شب وصلش را لیکن نشدم روزی
یک لحظه وصال او از دست نجستم دل
۷
گفتم بدهم دل را بر کار جهان باری
وآن شوخ به یک شیوه بربود ز دستم دل
نظرات