
جهان ملک خاتون
شمارهٔ ۸۸۹
۱
دردم ز حد گذشت و ندارم دوای دل
از وصل ساز چاره دوایی برای دل
۲
شد خان و مان این دل بیچاره ام سیاه
تا گشت شست زلف تو جانا سرای دل
۳
آنچه من از برای دل خسته می کشم
آخر بگو که با که بگویم جفای دل
۴
دل رفت و گشت مونس دلدار و من کنون
بی یار و بی دلم بشنو ماجرای دل
۵
گر آن دل رمیده دگر باز یابمش
دانم که چون دهم به غم او سزای دل
۶
دل خون ز راه دیده ما ریخت در غمت
آخر چه کرد دیده ی مسکین به جای دل
۷
دل در جواب گفت که خون گو بریز چشم
کز دیده خاست زحمت و رنج و بلای دل
۸
دل را گناه نیست همه دیده می کند
کاو می شود همیشه به غم رهنمای دل
۹
بیگانه گشته ام ز جهان و جهانیان
تا گشت عشق روی توأم آشنای دل
نظرات