
جهان ملک خاتون
شمارهٔ ۸۹
۱
چه جان باشد که جانانش نه پیداست
چه سر باشد که سامانش نه پیداست
۲
چه عیدی باشد آخر در جهان نو
چو جان من که قربانش نه پیداست
۳
خیال روی تو در دیده ی من
چنان آمد که مهمانش نه پیداست
۴
مرا دردیست در دل از فراقش
مسلمانان که درمانش نه پیداست
۵
به جان آمد دلم از درد دوری
شب هجر تو پایانش نه پیداست
۶
چنان دل برد از دستم به یک بار
که در زلف پریشانش نه پیداست
۷
جهان گفتا بگیرم دامن دوست
چو از چشمم گریبانش نه پیداست
۸
بزد تیری ز غمزه بر دل من
چنان گم شد که پیکانش نه پیداست
نظرات