
جهان ملک خاتون
شمارهٔ ۸۹۰
۱
تا چند حال ما را آشفته داری ای دل
از زلف خوبرویان در بند و در سلاسل
۲
تا چند باشم از غم شوریده حال و بی دل
تا چند باشی ای جان از حال بنده غافل
۳
دل را ز دست دادم بی فکر الله الله
افتد به کاردانان این کارهای مشکل
۴
دندان ز کام لعلش برکن دلا که ما نیز
بسیار کرده بودیم اندیشه های باطل
۵
ملک دلم خرابست از جور دور هجران
از وصل چاره ای کن ای پادشاه عاقل
۶
بی قدّ دلفریبت در بوستان شادی
هرگز نشد دل من بر قد سرو مایل
۷
ای دیده چون تواند غیر از رخ تو دیدن
هرکس که دیده باشد آن شکل و آن شمایل
۸
شمشاد خوش خرامت تا دیده ام ز دیده
چون سرو بوستانی پایم بماند در گل
۹
دل رفت و جان برآمد از غصّه جهانم
تن درهم به خواری چون چاره نیست با دل
نظرات