
جهان ملک خاتون
شمارهٔ ۸۹۹
۱
برنمی آید مرا زان لعل جان افزای کام
وز شراب عشق او چون چشم او مستم مدام
۲
چون صراحی می رود خون دلم از جور یار
دایماً سرگشته ام در مجلس او همچو جام
۳
می پزم سودای زلف یار در دیگ هوس
عقل می گوید تو تا کی می پزی سودای خام
۴
صبر می باید مرا در عاشقی و چاره نیست
همچو مرغ زیرک ای دل چون درافتادی به دام
۵
ای صبا چون بگذری هیچت فتد کز مردمی
سوی یار من بری از خسته ی مسکین پیام
۶
گو من مهجور در عشق تو سرگردان شدم
در جهان از وصل تو هرگز ندیده هیچ کام
۷
می فرستم از دل و جانت سلامی دم به دم
ور تو در سالی کنی یکبار یاد ما تمام
نظرات