
جهان ملک خاتون
شمارهٔ ۹۱۱
۱
دل به غم تو بسته ام و از همه خلق رسته ام
چون سر زلف خویشتن چند کنی شکسته ام
۲
یاد من آر از کرم زآنکه به یاد وصل تو
شاد نگشت خاطرم تا به غمت نشسته ام
۳
تا به غمت نشسته ام ای بت دلربای من
رشته مهر و دوستی از همه کس گسسته ام
۴
گر ز کمان ابروان تیر جفا گشاده ای
دیده گشاده بر رخت دل به جفات بسته ام
۵
پرده برافکن از رخت تا نظری ببینمت
زآنکه به روی چون مهت فال بود خجسته ام
۶
چند کشم جفای تو چند برم عنای تو
دست خود از وفای تو و از دل خویش بسته ام
۷
رحم کن ای حبیب من لطف کن ای طبیب من
شربتی از لبم بده کز تو عظیم خسته ام
۸
جان و جهان و صبر و دل در سر کار عشق شد
با همه درد دل کنون از غم تو نرسته ام
نظرات