
جهان ملک خاتون
شمارهٔ ۹۲۴
۱
باد صبا از من رسان نزد دلارامم سلام
دیگر ببر بعد از سلام از خسته مسکین پیام
۲
با او بگو ای جان و دل تا چند در هجران خود
چون طرّه ی سرگشته ات آشفته ام داری مدام
۳
بخرام در چشمم که تا جانم برآساید ز غم
تو سرو جانی سرو را در آب می باشد خرام
۴
روز بهار و خوشدلی تا کی نشینی تنگ دل
طاوس باغ جان من برخیز و در بستان خرام
۵
تو پادشاه صورتی معنی در آن صورت نهان
زان رو من آشفته دل از جان تو را گشتم غلام
۶
بازآ وزین بیشم جفا مپسند بر دل دلبرا
کاین توسن بدخوی من گشت از غم هجر تو رام
۷
دل چون به دامت اوفتاد آواز من آید که هی
این مرغ زیرک را ببین کامد به پای خود به دام
۸
دست جفا بگشودهای جانم به غم فرسودهای
بادا جمالت در جهان با ما زمانی مستدام
۹
شام و سحر بر یاد تو روز و شب عمرم گذشت
ای روی زیبای تو صبح ای زلف شبرنگ تو شام
نظرات