
جهان ملک خاتون
شمارهٔ ۹۳
۱
تا قامت او به باغ برخاست
سرتاسر شهر شهور و غوغاست
۲
گفتم که قدش به سرو ماند
گفتا که نباشد این چنین راست
۳
گفتم که نظر به قامتش کن
گفتا که چمن دگر بیاراست
۴
گفتم که بلاست بر دل خلق
گفتا تو ببین که آن چه بالاست
۵
کز رشک قد تو سرو بستان
دستش همه بر دعا به بالاست
۶
گفتم ز چه میل ما نداری
سروش چو مدام میل بر ماست
۷
سرو از نظر جهان بیفتاد
تا سرو قدش به پای برخاست
۸
گفتم که رخش بهست یا ماه
گفتا که ازوست در کم و کاست
۹
گفتم که ز عنبرست زلفش
گفتا که، کرا مجال و یاراست
۱۰
گفتم که کمان ابروانش
تیر مژه زان کمان شود راست
۱۱
گفتم که دلش نسوخت بر ما
گفتا که دلش چو سنگ خاراست
۱۲
فریاد و فغان ما ز حد رفت
بر ما نظر ار کنی خداراست
نظرات