
جهان ملک خاتون
شمارهٔ ۹۴۶
۱
از سر سوز جگر بر در آن یار شدم
با دلی پر ز غم و دیده ی خونبار شدم
۲
گفتم از روی ترحّم جگر ریش مرا
مرهمی نه که به کام دل اغیار شدم
۳
سالها خون جگر خوردم و از دست غمش
هم اسیر ستم دشمن خوانخوار شدم
۴
ای ملامتگر ازین بیش میازار مرا
که من از دوست جدا از سر نار چار شدم
۵
گفتم از غصّه ی دلدار بپردازم دل
باز فریادکنان بر در دلدار شدم
۶
ترک اندیشه ی بیهوده نکردی ای دل
عاقبت تا به بلای تو گرفتار شدم
۷
دوش در خواب شدم دولت وصلش دیدم
وز خیالش اثری نیست چو بیدار شدم
۸
تنم از تنگی دل خسته چنان شد حّقا
که من از جان و جهان یکسره بیزار شدم
نظرات