
جهان ملک خاتون
شمارهٔ ۹۴۸
۱
به جان رسید مرا جان نازنین از غم
بگو چه چاره کنم در فراق آن همدم
۲
دلم ز تیغ جفای تو نیک مجروحست
سزد اگر به وفایی بر او نهی مرهم
۳
به جان تو که مرا دایم از پریشانی
دلیست همچو سر زلف دلبران درهم
۴
مرا تو جانی و تن بی تو چون تواند بود
چو کرده اند ز روز الست خو با هم
۵
نه این گناه من خسته کرده ام به جهان
که او نهاد هوا در حوا و آدم هم
۶
رقیب بیهوده گو از جهان چه می خواهد
صداع خاطر ما از چه می دهی هر دم
۷
تو درد عشق ندانی و نیک معذوری
برو که نیست به دست تو داروی دردم
۸
به بوستان چو قدش دید دل ز جان می گفت
مباد سایه ی لطف تو از سر ما کم
نظرات