
جهان ملک خاتون
شمارهٔ ۹۴۹
۱
خیالش دوش ناگه در ربودم
بهشت روی آن مهوش نمودم
۲
نبودی باورم اوصاف حسنش
ز هر سو گفت و گویی می شنودم
۳
که تا دیدم به چشم خویش رویش
مگر بخت و سعادت یار بودم
۴
ببستم دل به زنّار دو زلفش
بسی خون دل از دیده گشودم
۵
به تاب زلف شبرنگش ببستم
به افسون دو چشمانش گشودم
۶
طلب کارم که یابم آب حیوان
چو جان آمد به لب آنگه چه سودم
۷
نچیده میوه ای از شاخ وصلش
بسی سر بر در هجرانش سودم
۸
چو یاری نیست از بختم چه تدبیر
که وصلش یک شبی روزی نبودم
نظرات