
جهان ملک خاتون
شمارهٔ ۹۵۷
۱
تو می دانی که جز تو کس ندارم
بدین امید روزی می گذارم
۲
نمی دانم چرا چون زلف خوبان
مسلمانان پریشان روزگارم
۳
دل از دستم برفت اندر فراقش
شبی نگرفت دست دل نگارم
۴
مرا بر دل ز هجران بار بسیار
بده باری مرا در وصل بارم
۵
که در هجران رویت ای دلارام
همیشه خون دل از دیده بارم
۶
اگرچه عاشقان بسیار دارد
بگو آخر که من کی در شمارم
۷
به بستان جهان گر خود گلی هست
منش از آب دیده باز بارم
نظرات