
جهان ملک خاتون
شمارهٔ ۹۶
۱
ز هوای سر زلف تو دلم پر سوداست
وز خیال رخ تو دیده ی جان خون پیماست
۲
هوس وصل تو دارد دل سرگشته ی من
سر در این سر شود ای دوست که اندیشه ی ماست
۳
زلفت از باد هوا زود پریشان گردد
سر سبک دارد از آن روی چنین بی سر و پاست
۴
خار هجر تو دل خسته ی ما بخراشید
گل روی تو نبینیم، چنین ظلم رواست
۵
همچو رخسار تو نشکفت گلی در بستان
در چمن چون قد زیبات کجا سروی خاست
۶
ور بود نیز نه چون قامت رعنات بود
من بگویم سخنی چون قد و بالای تو راست
۷
نسبت روی تو با ماه چنین می کردم
نیک دیدیم نگارا ز کجا تا به کجاست
۸
نظرم بر مه و خورشید نیفتاد دگر
تا سواد رخت از دیده ی غمدیده جداست
۹
خواری و جور و جفا بر من مسکین تا چند
مکن ای جان عزیزم مکن این عین خطاست
۱۰
من مسکین دو جهان در سر و کارت کردم
آخر این جور و جفا بر من بیچاره چراست
نظرات