
جهان ملک خاتون
شمارهٔ ۹۷۷
۱
ندارم بی تو برگ جان ندارم
غم عشق تو را پنهان ندارم
۲
خبر داری که در شبهای تاری
به درد عشق تو درمان ندارم
۳
غم تو آتشی در جان ما زد
بگو چون ناله و افغان ندارم
۴
اگر عالم سراسر حور باشد
بجز میل رخ جانان ندارم
۵
چو خواهد رفت سر در پای جانان
همان بهتر که من سامان ندارم
۶
برآ ای آفتاب وصل جانان
که سر اندر شب هجران ندارم
۷
به وصلت یک زمان بنواز ما را
که بی روی تو برگ جان ندارم
۸
به جان آمد جهان از دست هجران
کزین پس صبر بی پایان ندارم
نظرات