
جهان ملک خاتون
شمارهٔ ۹۸۴
۱
تا روی همچو ماه تو رفت از برابرم
جانا به جان تو که نه خوابست و نه خورم
۲
نه صبر آنکه بی تو نشینم به خلوتی
نه بخت آنکه من ز وصال تو برخورم
۳
دل را ربودی از من مسکین مبتلا
تا کی چو سرو راست نیایی تو در برم
۴
تا کی زما تو سرکشی ای سرو راستی
چندت به خون دیده مهجور پرورم
۵
راهم چو نیست بر در خلوتگه وصال
ناچار حلقه وار شب و روز بر درم
۶
طومار شکل چند بپیچم به خود ز غم
وز شوق چون قلم برود دود بر سرم
۷
بی دولت وصال تو جان را چه می کنم
بی دیدن جمال تو دیده کجا برم
۸
هر شب ز روی شوق کنم بر درت گذر
وز آب دیده نیست مجالی که بگذرم
۹
دلاّل عشق بر سر بازار وصل بود
گفتم که عشق دوست به جان و جهان خرم
نظرات