
جهان ملک خاتون
شمارهٔ ۹۸۸
۱
به لطف ای دوست باری دست گیرم
که جز لطفت نباشد دستگیرم
۲
نباشد در دو چشمت جز خیالم
بجز فکرت نباشد در ضمیرم
۳
ز جان باشد گزیرم گاه و ناگاه
ولی از روی جانان ناگزیرم
۴
صبا بویی ز زلف یارم آورد
به بوی دلپذیرش تا بمیرم
۵
چه باشد گر شبی بر دست امّید
سر زلف سمن سای تو گیرم
۶
کمان ابروان را می دهی خم
که تا بر جان زنی از غمزه تیرم
۷
در آن کیشم که قربان تو باشم
وگر تیغم زنی ترکت نگیرم
۸
جهانگیرست چشمت ای دلارام
زکاتی ده که از وصلت فقیرم
۹
گناه آید ز ما عفو از خداوند
به لطف خویش باری در پذیرم
نظرات