جهان ملک خاتون

جهان ملک خاتون

شمارهٔ ۹۹۱

۱

بگفتی هم شبی جانا نظر بر حالت اندازم

ز روی مردمی یک دم به حال دوست پردازم

۲

بیا دست دلم گیر و شبی از وصل ای دلبر

میان جان من بنشین که سر در پات اندازم

۳

هوای کوی وصل او بلند افتاده است ای دل

اگرچه زین هوس دایم گرفته همچو شهبازم

۴

بدین امّید عمرم شد به باد و یاد می نارد

که ما را بود مسکینی زهی دلدار طنّازم

۵

به رنگ و روی چون گلنار خواب چشم ما بردی

ز زلف خویشتن نعلی در آتش کرده ای بازم

۶

به دام زلف تو جانم مقید گشت تا دانی

سرافکندست زلف تو ولی من زان سرافرازم

۷

چو دف تا کی مرا در دست هر ناجنس بگذاری

چو چنگم گر زنی باری زمانی نیز بنوازم

۸

چو عودم بر سر آتش ز عشق رویت ای دلبر

اگرچه همچو نی فاش است از آوازه ات رازم

۹

اگر جان خواهی ای دلبر و گر سر خواهی ای سرور

نتابم سر، جهان و جان به فرمان تو در بازم

تصاویر و صوت

نظرات