
جهان ملک خاتون
شمارهٔ ۴
۱
گفتم به غم که از همه ابنای روزگار
با من وفا کسی چو تو یاری به سر نبرد
۲
غم گفت چون کنم که غریبی و بی نوا
بی مونسی چگونه توانی دمی سپرد
۳
گوی مراد در خم چوگان آن کس است
کز صبر پای در سر میدان غم فشرد
۴
خوش باش شادی و غم دنیا عدم شمر
رستم ببین چه دارد و کاووس کی چه برد
۵
خوناب دیده ام به رخ دل فرو دوید
جز نقش دوست هرچه همی دید می سترد
نظرات