
جلال عضد
شمارهٔ ۱۰۰
۱
معاشران که مقیمان کوی خمّارند
چو بنگری ز دو عالم فراغتی دارند
۲
غلام همّت آن عاشقان آزادم
که مُلک هر دو جهان در نظر نمی آرند
۳
حریف خلوت دردی کشان خمّار است
بتی که خلوتیانش به جان طلبکارند
۴
در آن حریم که خلوت سرای سلطان است
گدای بی سرو پا را یقین که نگذارند
۵
شب دراز تو در خواب ناز و، مشتاقان
بر آستان درت تا به روز بیدارند
۶
ز کوی خود من آزرده را به جور مران
که شرط نیست که آزرده را بیازارند
۷
چهار سوی جهان موج خون دل بگرفت
ز بس که مردم چشمم سرشک می بارند
۸
تو گرچه آتش جانی و برق دلسوزی
بیا که سوختگانت به جان خریدارند
۹
چو جان سپردنی ست ای جلال! آخر کار
همان بِه است که در پای دوست بسپارند
نظرات