
جلال عضد
شمارهٔ ۱۰۳
۱
آن را که غمی باشد و گفتن نتواند
شب تا به سحر نالد و خفتن نتواند
۲
از ما بشنو قصّه ما ورنه چه حاصل
پیغام که باد آرد و گفتن نتواند
۳
بی بوی وصالت نگشاید دل تنگم
بی باد صبا غنچه شکفتن نتواند
۴
از اشک زدم آب همه کوی تو تا باد
خاشاک سر کوی تو رُفتن نتواند
۵
شوریده تواند که کند ترک سر خویش
ترک سر زلف تو گرفتن نتواند
۶
اندر دل ما عکس رخ خوب تو پیداست
در آینه کس چهره نهفتن نتواند
۷
جوینده چه سختی ست که بر خود نکند سهل
فرهاد چه سنگ است که سفتن نتواند
۸
آن شد که جلال از سر کوی تو شود دور
کز ضعف چنان است که رفتن نتواند
نظرات