
جلال عضد
شمارهٔ ۱۰۵
۱
اگر نسیم صبا زلف او برافشاند
هزار جان مقیّد ز بند برهاند
۲
منش ببینم و از دور رخ نهم بر خاک
مرا ببیند و از دور رخ بگرداند
۳
قد خمیده خود را همی کنم سجده
از آن جهت که به ابروی دوست می ماند
۴
اگر مراد تو جان است کار جان سهل است
چه حاجت است که چشمت به زور بستاند
۵
ز زلف خویش نسیمی فرست عاشق را
که بی حدیث به بوی تو جان برافشاند
۶
بساز چاره بیچارگان خود امروز
که کار وعده فردا کسی نمی داند
۷
خیال لعل تو در دل نهفته نتوان داشت
که آبگینه کجا رنگ می بپوشاند
۸
ز روی دوست صبوری نمی توانم کرد
چرا که تشنه صبوری ز آب نتواند
۹
کنون که کار من خسته از دوا بگذشت
بگو طبیب مرا تا قدم نرنجاند
۱۰
جلال اگر نفسی پیش بخت بنشیند
بسی گناه که بر بخت خویش بنشاند
نظرات