جلال عضد

جلال عضد

شمارهٔ ۱۰۹

۱

شوخی نگر که آن بت عیّار می‌کند

دل را به بند زلف گرفتار می‌کند

۲

هردم به شیوه‌ای ز کسی می‌برد دلی

وز حلقه‌های زلف نگونسار می‌کند

۳

دشمن دریغ بود که ره یافت پیش دوست

حیف است گل که همدمی خار می‌کند

۴

انکار عشق بازی ما می‌کنند خلق

ما خاک آن کسیم که این کار می‌کند

۵

دل شد مقیم کویش و جان عازم سفر

دل رخت می‌گشاید و جان بار می‌کند

۶

تا دید شیخ رونق بازار عاشقان

هر بامداد خرقه به بازار می‌کند

۷

جز عقل عاقلان نکند صید چشم مست تو

مست است و قصد مردم هشیار می‌کند

۸

آن دل که بود منکر پابستگان عشق

امروز در کمند تو اقرار می‌کند

۹

در خورد دوست نیست نثاری جلال را

بیش از سری ندارد و ایثار می‌کند

تصاویر و صوت

نظرات