
جلال عضد
شمارهٔ ۱۱۰
۱
زلف تو خورشید را در سایه پنهان میکند
روز روشن با شب تاریک یکسان میکند
۲
گل چو میبیند که رویت بوستانافروز شد
قرب یک سال از خجالت ترک بستان میکند
۳
از چه شد زلف تو در بند پریشانی خلق
چون همهروزه رخت با مردم احسان میکند
۴
ز آه من زلف کژت در تاب شد وین نیست راست
گر به هر بادی ز ما خاطر پریشان میکند
۵
من هم اوّل ترک جان کردم چو دانستم که نیست
عاشقی کار کسی کاندیشه از جان میکند
۶
بر لب لعلت دمیده خطّ سبزت گوییا
خضر مسکن در کنار آب حیوان میکند
۷
تشنگان را جان رسیده بر لب و خضر خطت
آب حیوان دارد و از خلق پنهان میکند
۸
از گریبان تا نمودی چهره هر شب تا به روز
آفتاب از شرم تو سر در گریبان میکند
۹
از گلستان رخت چون یاد میآرد جلال
خار مژگانش جهانی را گلستان میکند
نظرات