جلال عضد

جلال عضد

شمارهٔ ۱۲۹

۱

چون سرانگشت آن نگارین دید

عقل انگشت خویشتن بگزید

۲

باد بویش به بوستان آورد

غنچه بر خویشتن پیرهن بدرید

۳

هر شبی در هوای لعل لبش

ما و چشم و سرشک مروارید

۴

عاشقان جان نثار او کردند

زلف هندوش یک به یک برچید

۵

عالمی در غم لبش مردند

هیچ کس طعم آن شکر نچشید

۶

هر کس از وی حکایتی کردند

کس به کنه کمال او نرسید

۷

هر دلی کز کمند عشق بجَست

تار زلفش به دام عشق کشید

۸

هر که در قید عشق شد محبوس

تا قیامت ز بند او نرهید

۹

همچو من فتنه گشت بر رخ او

هر که آن شیوه و شمایل دید

۱۰

جانش از درد رسته شد چو جلال

هر که این درد را به جان بخرید

تصاویر و صوت

نظرات