
جلال عضد
شمارهٔ ۱۳۹
۱
افکند گل ز چهره خود روی پوش باز
وز بلبلان خسته برآمد خروش باز
۲
آن را که در ازل خرد و هوش برده اند
تا بامداد حشر نیاید به هوش باز
۳
شد در سکون صومعه سر رشته ام ز دست
پای من و طواف درِ مَی فروش باز
۴
هر صبح کز شراب کنم توبه نصوح
بینی که شام مست کشندم به دوش باز
۵
در خواب دوش طرّه او داشتم به دست
دستم نسیم غالیه دارد ز دوش باز
۶
آن را شراب صرف محبّت بود حلال
کز دست دوست زهر نداند ز نوش باز
۷
در هجر ناله سود ندارد که گل چو رفت
بلبل زبان ببندد و گردد خموش باز
۸
آزاد گشتم از گره زلف او، ولی
بگشاد حلقه ای و شدم حلقه گوش باز
۹
بعد از هزار سال چو نام لبت برند
خون در تن جلال درآید به جوش باز
نظرات