جلال عضد

جلال عضد

شمارهٔ ۱۴

۱

بس که جانم ز تمنّای رخ یار بسوخت

دل هر سوخته بر زاری من زار بسوخت

۲

منِ آتش نفس اندر طلبش آه زنان

هر کجا گام نهادم در و دیوار بسوخت

۳

یک نظر حسن رخش پرده برانداخت ز پیش

عالمی را دل و جان از تف انوار بسوخت

۴

با طبیب من دل خسته بگویید آخر

که ز تاب تب هجران تو بیمار بسوخت

۵

دیشب از سرّ اناالحق خبری یافت دلم

بزد آهی و سراپرده اسرار بسوخت

۶

شیخ چون حالت رندان خرابات بدید

خرقه تقوی خود بر در خمّار بسوخت

۷

گر ز پروانه به جز بال نسوزد تف عشق

شمع را بین که سراپای به یک بار بسوخت

۸

آتش شوق که اندر دل مشتاقان زد

آتشی بود کز آن دیده اغیار بسوخت

۹

هرچه جز دوست به بازار دل ما بگذشت

غیر او بود و هم از گرمی بازار بسوخت

۱۰

بود عمری که درین پرده همی سوخت جلال

چاره کار نمی‌دید و به ناچار بسوخت

تصاویر و صوت

نظرات