جلال عضد

جلال عضد

شمارهٔ ۱۴۰

۱

ای ز رخ چون مه و زلف دراز

صد درِ فتنه به جهان کرده باز

۲

الحق اگر ناز کند می رسد

آن قد و بالای تو بر سرو ناز

۳

هیچ کس از حال دل آگه نبود

اشک برون رفت و برون برد راز

۴

ای دل من همچو دهان تو تنگ

قصّه من چون سر زلفت دراز

۵

کی تو شکار من مسکین شوی

صعوه ندیدم که کند صید باز

۶

روز قیامت که بود گاه عرض

شیخ نماز آرد و عاشق نیاز

۷

پیش تو سر بر نکنم همچو چنگ

خواه مرا می زن و خوه می نواز

۸

شب همه شب بی رخ تو همچو شمع

کار من سوخته سوز است و ساز

۹

درد تو عمری ست که دارد جلال

چاره این عاشق مسکین بساز

تصاویر و صوت

نظرات