
جلال عضد
شمارهٔ ۱۴۳
۱
دردی از هجر تو دیدم، که ندیدم هرگز
و آنچه این بار کشیدم، نکشیدم هرگز
۲
کامم این بود که در پای تو میرم روزی
مُردم از حسرت و این کام ندیدم هرگز
۳
بهر تو بس که شنیدم سخن ناخوش خلق
وز تو روزی سخن خوش نشنیدم هرگز
۴
هر که را حال نکو بود به کامی برسید
من بدحال به کامی نرسیدم هرگز
۵
باغبانا! مکن از گوشه باغم بیرون
که من از باغ تو یک میوه نچیدم هرگز
۶
منم آن بلبل عاشق که چو مرغ خانه
بر درت ماندم و جایی نپریدم هرگز
۷
جان شیرین ز فراقت به لب آمد چو جلال
کز می وصل تو جامی نچشیدم هرگز
نظرات
ho۳ein۰۲۱