
جلال عضد
شمارهٔ ۱۴۴
۱
دلبر نرفت بر سر عهد و وفا هنوز
در سینه کینه دارد و در سر جفا هنوز
۲
بس فتنه ها که خاست ز چشمان شوخ او
وان شوخ چشم می ننشیند ز پا هنوز
۳
گر درد من ازو و دوایم ز دیگری ست
یک درد ازین مرا بِهْ از آن صد دوا هنوز
۴
زان روشن است دیده بختم که می کند
از خاک آستانه او توتیا هنوز
۵
یک دم نسیم با دم او همدمی گزید
زان دم معطّر است نسیم صبا هنوز
۶
یک قطره خوی ز عارض او بر زمین چکید
جان می دمد ز خاک به جای گیا هنوز
۷
بر در همی زنم سر و می آیدم به گوش
کز آستان ما بنرفت این گدا هنوز
۸
روزی تن جلال چو گردد اسیر خاک
جانش به درد عشق بود مبتلا هنوز
نظرات