جلال عضد

جلال عضد

شمارهٔ ۱۴۶

۱

باز می ناید دل ما از پریشانی هنوز

می نهد پیش بتان بر خاک پیشانی هنوز

۲

در وفا و عهد و پیمان تو می آرم به سر

عهد و عمر و تو همان بدعهد و پیمانی هنوز

۳

رو بپوش از هر نظر بر حسن خود، خواری مکن

ای عزیز من! تو قدر خود نمی دانی هنوز

۴

گر به جانی می فروشی از وصالت یک نفس

جان ما ارزانی ات بادا که ارزانی هنوز

۵

من نه آنم کز تو برگردم به شمشیر جفا

گرچه جانم سوختی آسایش جانی هنوز

۶

دوش با من در سخن لعل تو گوهر می فشاند

از دو چشم من نرفت آن گوهر افشانی هنوز

۷

گرچه آوردم سر زلف پریشانت به دست

نیستم یک لحظه خالی از پریشانی هنوز

۸

سالها بر آستانت بندگی کردم، ولی

از تکبّر بنده خویشم نمی‌خوانی هنوز

۹

سرّ عشقت را جلال از خلق می‌دارد نهان

همچنان پیدا نگشت آن داغ پنهانی هنوز

تصاویر و صوت

نظرات