
جلال عضد
شمارهٔ ۱۵۰
۱
آن کآتشی اندر دل خلق است ز یادش
از دود دل خلق گزندی مرسادش
۲
ز نهار! بر غمزدگانش مگذارید
ترسم متألّم شود از غم دل شادش
۳
از غمزه مخمور تو زاهد چو خبر یافت
در میکده افتاد ندانم چه فتادش
۴
زین پس دل و باریدن خونابه حسرت
کز بند سر زلف تو کاری نگشادش
۵
درویش سری داشت که در پای تو انداخت
بیچاره نثاری بِه ازین دست ندادش
۶
این یک دو نفس عمر که سرمایه ما بود
افسوس که بی روی تو دادیم به بادش
۷
آن کس که به ناکام مرا از تو جدا کرد
یا رب که خدا کام دو گیتی مَدهادش!
۸
هر کس که سر زلف پریشان ترا دید
از حالت من فرق به مویی ننهادش
۹
مشنو که جلال از تو و از یاد تو خالی ست
مگذار زیادش که نه ای دور ز یادش
نظرات