
جلال عضد
شمارهٔ ۱۵۴
۱
ای گلستان روی تو چون نوبهار خوش
ما را به یاد عارض تو روزگار خوش
۲
گفتی که مرهمی بنهم بر جراحتت
دانی که خسته را نبود انتظار خوش
۳
ماننده قبا شده ام بسته تا شدم
در بند آنکه گیرمت اندر کنار خوش
۴
ای رفته تیغ عشق تو از جان برون روان
وی کرده تیر مهر تو در دل گذار خوش
۵
جان بر خطّ لطیف تو کردم روان فدا
از بهر آب سبزه شود در بهار خوش
۶
دل را بزن به ناوک هجران که خود مراست
از گلستان روی تو با نوک خار خوش
۷
جان پرور است گِرد مهت خطّ لاجورد
زان رو که سبزه باشد در نوبهار خوش
۸
چون من که دید عاشق شیدا که باشد او
با درد دوست همدم و با جور یار خوش
۹
با درد اندرون که نمی یابمش دوا
از سوز عشق گریه کنم زارزار خوش
۱۰
آمد دل جلال به پیشت امیدوار
در سایه جمال خود او را بدار خوش
نظرات