جلال عضد

جلال عضد

شمارهٔ ۱۵۹

۱

تا کی از دست جفایت تیره بینم روز خویش

ساعتی دلسوز شو بر عاشق دلسوز خویش

۲

بخت پیروزم تو باشی گر در آیی از درم

من شوم از جان غلام طالع پیروز خویش

۳

عالمی بی روی تو در ظلمت غم سوختند

برفکن معجر ز رخسار جهان افروز خویش

۴

ای ملامتگر ! ز جان من چه می خواهی بگو

من خود اندر آتشم زین جان درد اندوز خویش

۵

روزگارم تار و روزم تیره دست از من بدار

تابگریم ساعتی بر روزگار و روز خویش

۶

هر که را گوشی بود موقوف پیغام بلاست

کی تواند گوش کردن پند نیک آموز خویش

۷

در جوانی پیر گشتم از غم تیمار عشق

برگ ریزان خزانی دیدم از نوروز خویش

۸

هر شبی بنشینم و با شمع گویم درد دل

هم به نزد سوخته گر زآنکه گویی سوز خویش

۹

ای کمان ابرو! بترس از ناوک آه جلال

بردلش چند آزمایی ناوک دل دوز خویش

تصاویر و صوت

نظرات