
جلال عضد
شمارهٔ ۱۶۰
۱
زلف تو بر ماه نهد پای خویش
پهلوی خورشید کند جای خویش
۲
عاقبتش سر ببرند آن که او
بیش ز اندازه نهد پای خویش
۳
سلسله بر پای صبا می نهد
از شکن سلسله آسای خویش
۴
هرکسی آشفته دیگر کسی ست
وز همه آشفته و شیدای خویش
۵
حاصلش آشفتگی و تیرگی ست
هر که بود معتقد رای خویش
۶
دیر که سودای خطت پُخت زود
سر بنهد در سر سودای خویش
۷
کار جهان بین که کند هندویی
هم سر بالای تو بالای خویش
۸
پاس رخت دارد در صبح و شام
دزد بود خازن کالای خویش
۹
کرد تمنّای رُخت چون جلال
هست پریشان ز تمنّای خویش
نظرات