جلال عضد

جلال عضد

شمارهٔ ۱۶۶

۱

ای ز دوری رخت جامه صبرم شده چاک

شخص عقلم شده در چنگ هوای تو هلاک

۲

در دو عالم اگرم هیچ نباشد سهل است

چون تو هستی اگرم هیچ دگر نیست چه باک

۳

ماه دیگر ز خجالت نزند خرگه حسن

کز فروغ رخ تو خیمه زند بر افلاک

۴

دست از دامن عشق تو ندارم هرگز

ور زند دست اجل دامن عمرم را چاک

۵

طرب و عشق نیامد ز من این هر دو برفت

که مرا بود دلی خسته و جانی غمناک

۶

بر محک غم عشقت همه دلها قلبند

زان که یک دل چو دل خویش نمی بینم پاک

۷

آه کاندر دل شوریده چه حسرت ماند

گر برد آرزوی روی تو با خویش به خاک

۸

چون ز خورشید رخت چشم خرد حیران ماند

کی تواند که کند دیده ز همّت ادراک

۹

کرد از غیر تو خالی دل پردرد جلال

بر گذرگاه تو حاشا که بماند خاشاک

تصاویر و صوت

نظرات