جلال عضد

جلال عضد

شمارهٔ ۱۷

۱

هر آن نفس که نه با دوست می زنی باد است

خنک دلی که به دیدار دوستان شاد است

۲

مگر تو حور بهشتی بدین لطافت و حسن

که این جمال نه در حدّ آدمیزاد است

۳

من آن نِیَم که به سختی ز یار برگردم

که ترک صحبت شیرین نه کار فرهاد است

۴

کسی که عیب هوایی کند که در سر ماست

مگر هوای کسی در سرش نیفتاده است

۵

ز پند خلق زیادت همی شود سوزم

که نزد آتش ما پند دوستان باد است

۶

تو سست عهدی آن یار بی وفا بنگر

که جان ز ما ستد و دل به دیگری داد است

۷

اگر تو تیغ زنی جان خود سپر سازم

که جور دوست چو بر دوستان رود داد است

۸

کسی که دل به تو بست از جفای دهر برست

که هر که بنده تست از دو عالم آزاد است

۹

جلال! وقت غنیمت شمار و صحبت یار

بنای عمر ببین تا چه سُست بنیاد است

تصاویر و صوت

نظرات