
جلال عضد
شمارهٔ ۱۷۴
۱
در میان موج بحری بیکران افتادهام
موج بحر بیکران را در میان افتادهام
۲
منزلم بالای نُه چرخ است و من بر سطح خاک
زان همینالم که از نُه نردبان افتادهام
۳
با همه رنج و بلایی در میان بنشستهام
وز همه کام و مرادی بر کران افتادهام
۴
طایر قدسم ولی با خاکیان بنشستهام
گوهری پاکم ولی در خاکدان افتادهام
۵
چون زمین سفلی نِیَم اصلم ز خاک سفله نیست
گوهری علوی منم کز آسمان افتادهام
۶
از ضعیفی در نمییابم وجود خویش را
بلکه از هستی خویش اندر گمان افتادهام
۷
هرکه را جانیست با جانانی اندر خلوتیست
این مذلّت بین که من بر آستان افتادهام
۸
از مذلّت روز و شب با خاک راهم همرکیب
گرچه با گردون به همّت همعنان افتادهام
۹
خلق گویندم که در هجران چه مینالی جلال!
بلبلی مستم که دور از گلستان افتادهام
نظرات