جلال عضد

جلال عضد

شمارهٔ ۱۷۵

۱

تو آفتاب بلندی و من چنین پستم

به دامنت چه عجب گر نمی رسد دستم

۲

قدح به دست حریفان باده پیما ده

مرا به باده چه حاجت که روز و شب مستم

۳

درون کعبه دل در شدم طواف کنان

درو هر آنچه به جز دوست بود بشکستم

۴

از آن زمان که تو برخاستی ز مجلس انس

به جست و جوی تو یک دم ز پای ننشستم

۵

ز بند زلف تو نگشاد جز پریشانی

مرا که از همه عالم دل اندرو بستم

۶

من از تجلّی حُسن تو گم شدم در خود

بسان ذرّه که با آفتاب پیوستم

۷

به هر دو پای مقیّد شدم به دام بلا

اگرچه بود گمانم که از بلا رستم

۸

نه صبر ماند و نه هوش و نه عقل ماند و نه دین

سعادتی ست که از دست دشمنان جَستم

۹

مگو جلال خردمند و عاقل است که نیست

اگر به عاشق و دیوانه خوانی‌ام هستم

تصاویر و صوت

نظرات