جلال عضد

جلال عضد

شمارهٔ ۱۹۰

۱

بخت برگشت ز من تا تو برفتی ز برم

کی بود باز که چون بخت درآیی ز درم؟

۲

پیش از این یک نفسم بی تو نمی رفت به سر

بعد ازین تا ز فراق تو چه آید به سرم

۳

گفتم احوال دل خویش نگویم با کس

لیکن از بی خبری رفت به عالم خبرم

۴

جان سپر ساخته ام ناوک مژگان ترا

تا همه خلق بدانند که من جان سپرم

۵

بی گل روی تو چون غنچه دلم تنگ آمد

بیم آنست که بر خویش گریبان بدرم

۶

سرو گفتم که به بالای تو ماند امروز

زهره ام نیست کزین شرم به بالا نگرم

۷

دل خود می طلبم باز و یقین می دانم

که من از دست تو گر دل ببرم، جان نبرم

۸

ترک دنیا کنم ار سوی خودم راه دهی

کو سر کوی تو تا من ز جهان در گذرم

۹

تا خیال رخ خوب تو مرا در نظر است

می نیاید به حقیقت دو جهان در نظرم

۱۰

سخت هجر تو اثر کرد و از آن می ترسم

که در اندوه فراق تو نماند اثرم

۱۱

به صبوری نتوان کرد مداوای جلال

بِهی ام نیست که هر روز که آید بترم

تصاویر و صوت

نظرات