جلال عضد

جلال عضد

شمارهٔ ۲

۱

پیش دلسوزان درآر آن شمع بزم‌افروز را

تا بیاموزد ز جان دردمندان، سوز را

۲

تا جهان از پرتو شمع جمالش روشن است

هیچ رونق نیست خورشید جهان‌افروز را

۳

زخم اگر دانم که از دست بلورین وی است

در دل خود جای سازم ناوک دل دوز را

۴

خیز تا با هم به نوروزی به صحرایی رویم

سال دیگر تا که بیند موسم نوروز را

۵

پند می دادند و نشنیدم من شوریده بخت

نیکبخت آن کاو بگیرد پند نیک آموز را

۶

آرزو دارم که بر وصلت شوم پیروز، لیک

کی بیابد چون منی آن طالع پیروز را

۷

در فراقت روز، تاریک است بر چشم جلال

نزد مهجوران نباشد فرقی از شب روز را

تصاویر و صوت

نظرات