
جلال عضد
شمارهٔ ۲۰۰
۱
ز سودای غم عشقت چنانم
که سر از پا و پا از سر ندانم
۲
سر از دستم بخواهد رفت روزی
همان بهتر که در پایت فشانم
۳
چنان افتاده ام پیش درت خوار
که پنداری که خاک آستانم
۴
اگر هجران تو عمرم سرآرد
دهد وصلت حیات جاودانم
۵
گل مهرت ز خاک من بروید
چو زیر گل بریزد استخوانم
۶
ز من روز قیامت هر چه پرسند
به غیر از دوست ناید بر زبانم
۷
مرا از بهر عشقت آفریدند
چه کار دیگر است اندر جهانم
۸
دلت ای یار! بر حالم بسوزد
اگر درد دل خود بر تو خوانم
۹
بده کام جلال خسته امروز
که تا فردا بمانم یا نمانم
نظرات