
جلال عضد
شمارهٔ ۲۰۴
۱
هر شام شمع چرخ ز طارم درافکنم
وز آه تیره دود به عالم درافکنم
۲
از چهره گه فشانم بر جان زار خود
چرخ کبودپوش به ماتم درافکنم
۳
روزی ز تاب ذرّه به یک منجنیق آه
نُه قلعه فلک همه از هم درافکنم
۴
یک دم برآورم چو دم صبح و چرخ را
هر مشعله که هست به طارم درافکنم
۵
مغز زمانه جوش زند هر شبی چو من
در ساغر ضمیر می غم درافکنم
۶
از سوز من بسوزد و خاکستری می شود
گر آتشی ز دل به جهنّم درافکنم
۷
گر تخت و مُ لک جم همگی زان من شود
ترسم ز دست بخت که خاتم درافکنم
۸
دردی و مرهمی اگر افتد به دست دل
دردم به دل ماند و مرهم درافکنم
۹
از گریه جلال درآید به موج خون
گر قطرهای به دیده قلزم درافکنم
نظرات