
جلال عضد
شمارهٔ ۲۱
۱
دلم متاب که هجران سینه تاب بس است
چه دورم از رخ خوبت همین عذاب بس است
۲
بدان دو حلقه که حلق دلم همی تابی
چو جان ز حلق برآمد دگر متاب بس است
۳
درون حلقه دلم تابه کی ز خون جگر
بیاورید کبابی مرا شراب بس است
۴
هنوز با غم و بخت بدم قرین گرچه
مرا ز دوری رویت ز خورد و خواب بس است
۵
شب وصال تو گو مه متاب بر گردون
به ماهتاب چه حاجت که آفتاب بس است
۶
غمت به قصد خرابی جان کمر در بست
چو کرد خانه معمور دل خراب بس است
۷
محیط و قلزم سوز جلال را نکشد
نه آتشی ست که او را دو قطره آب بس است
نظرات