
جلال عضد
شمارهٔ ۲۱۲
۱
منِ غریب که در هجر یار میگریم
همینشینم و تنها و زار میگریم
۲
ز سوز گریه من جان خلق میسوزد
بدین صفت که منِ سوگوار میگریم
۳
اگر چو شمع بمیرم به روز غم چه عجب
که من چو شمع به شبهای تار میگریم
۴
بسا که لاله خونین ز اشک من بشکفت
از آن سبب که چو ابر بهار میگریم
۵
به خون دیدهام آغشته است نامه دوست
که مینویسم و بیاختیار میگریم
۶
گهی ز دوری اهل وطن همینالم
دمی ز فرقت یار و دیار میگریم
۷
چه روزگار و چه روز است این که من دارم
که روزهاست که بر روزگار میگریم
۸
مرا که کار همه گریه است و یار اندوه
عجب مدار که بر کار و بار میگریم
۹
زمین عجب نه که دریا شود ز اشک جلال
بدین صفت که من از هجر یار میگریم
نظرات