جلال عضد

جلال عضد

شمارهٔ ۲۱۴

۱

پدید نیست دگر ره دل بلا جویم

ندانم این دل گم گشته را کجا جویم

۲

تو گلستانی و من بلبل ثناخوانم

تو آفتابی و من ذرّه هوا جویم

۳

مرا که لاف گدایی همی زنم چه عجب

اگر نواله ای از خوان پادشا جویم

۴

بیا و گر سر شوریده بایدت سهل است

مراست وام به گردن ترا رضا جویم

۵

مرا ز یار جفاکار نیست چشم وفا

خطاست گر ز جفاپیشگان وفا جویم

۶

به سعی کام کسی چون نمی شود حاصل

پس آن بِهْ است که کام خود از خدا جویم

۷

خیال زلف سیاه تو می پزد دل من

بلا همی طلبد خاطر بلاجویم

۸

طبیب درد مرا چون بدید عاجز گشت

کجاست لعل لبت تا از او دوا جویم

۹

جلال هر چه بگوید تمام گفته اوست

نه دزد گفته مردم بسان خواجویم

تصاویر و صوت

نظرات