جلال عضد

جلال عضد

شمارهٔ ۲۱۸

۱

آن ابرو و رخ نیست هلال و قمر است آن

وان عارض ولب نیست که شمع و شکر است آن

۲

گر دردسری هست ترا راحت جان است

ور راحت دل می‌طلبی دردسر است آن

۳

سیلاب که بر چهره‌ام از دیده روان است

بازیچه مپندار که خون جگر است آن

۴

بدنامی عشّاق که در چشم تو عیب است

نزد من اگر عیب نگیری هنر است آن

۵

عیب و هنرش زود شود فاش هر آن چیز

کاندر نظر مردم صاحب نظر است آن

۶

ز آشفتگی آشفته کند حال جهانی

زلف تو که سر فتنه دور قمر است آن

۷

ای خواجه هشیار! به سر منزل خوبان

آهسته قدم نِه که مقام خطر است آن

۸

پاکیزه تر از حسن رُخت را صفتی هست

از حُسن فزون است که چیزی دگر است آن

۹

ترسم که خیالت چو قدم رنجه نماید

در دیده من جای نماند که تر است آن

۱۰

این کام جلال است که در پای تو میرد

از خویش مرانش که ز مرگش بتر است آن

تصاویر و صوت

نظرات